النا

النا جان تا این لحظه 10 سال و 2 ماه و 27 روز سن دارد

روزممممممممم مبارک

م مثل مادر،بی مقدمه بگم مادر واژه ی غریبی نیست اصلا بهتره بگم آشنا ترین واژه عمر همه ما  مادره، مادر مادر مادر مقدس ترین واژه تو دره ی کلمات فارسی زیباترین تکیه گاه تو واژه نامه لوتی گری و عاشقانه ترین نوا تو واژه نامه موسیقی و صد البته مظلوم ترین واژه تو پرونده های بایگانی شده است نه اشتباه نکن چون تازه مادر شدم این حرفها رو نمیزنم این حرفها از زمانی که از مهربون مادرم جدا شدم و دیگه خونه یکی نیستیم تو دلم مونده و اگر الان سرباز کرده شاید علتش تولد تو نازنینم باشه،النا امشب میخوام یه حرفی بهت بزنم تا برا همیشه از من به یادگار داشته باشی اونم اینه که بدون هر دخمل کوچولویی چه بچه داربشه چه نشه چه همسر بشه چه نشه همیشه یه مادره چون مادر بودن تو سرشت یه دختر خانومه خوبه و باز هم بدون مادر خوب همیشه نجیب و صبور و مهربونه و من به عنوان یک مادر به این اعتقاد دست پیدا کردم که یک مادر همیشه رنج بیش از حد مهربان بودن رو درک میکنه با همه وجودش .پس نجیب باش به معنای واقعی تا رنج مهربانی نصیبت شود تا لایق واقعی بهشت برین باشی. النای کوچولو من امشب به نیت عیدی روز مادر از لپت ماچ کردم تو هم انگار بدونی داری عیدی میدی به من, لباتو چسبونده بودی به لپم ، خیلی چسبید نفسم دوسسسسسسسسسسسسسست دارم هوارتا

 

29 فروردین  1393 اولین روز مادر سه نفری برای ما


تاریخ : 31 فروردین 1393 - 10:57 | توسط : مامان فاطمه | بازدید : 1587 | موضوع : وبلاگ | یک نظر

النا مامانی رو ببخش

نفسم روز دوشنبه که واکسن زدیم و گذشت و من خوشحال که زود تموم شد و بخیر گذشته و تو زیاد اذیت نشدی غافل از اینکه این دخمل و پدر خیلی دل به دل هم دادن و یک طوفان تو راهه دوشنبه عصر که بابایی از سر کار اومد تب شدید داشت طوری که از راه اومد رفت زیر پتو و سوخت تو تب و سوختم من و سوختی تو خیلی سخت بود از یه طرف من نگران بابایی بودم از طرفی تو بهانه بابا رو میگرفتی و صداش رو که میشنیدی لب ور میچیدی سب سخت میگذشت ساعت 2 بود که متوجه گریه غیر معمولی تو شدم تو لباست رو نگاه کردم که مبادا مورچه تو بدنت باشه که یهو دیدم توی بازوت یک دونه چرکی بزرگ زده وحشتناک بود اشگ میریختم که چرا متوجه این دونه نشدم و تو توی این چند روز عذاب کشیدی منو ببخش مامانی....مصطفی هم تو تب میسوخت دلم نیومد بیدارش کنم تا صب گریه کردم اینقد حالم بد شد که نزدیک اذان بالا آوردم تا حالا اینقد فشار رو تحمل نکرده بودم صبح حال بابایی بهتر شده بود یکم دلداریم داد خوابیدیم ساعت 11 بیدار شدیم مامانی طیبه اومد برامون سوپ درست کرده بود نهار خوردیم رفتیم دنبال خاله رقیه بردیمت کلینیک آرین دکتر تشخیص نداد دانه چی هست گفت بریم بیمارستان دکتر شیخ دکتر علوی فوق تخصص عفونی کودکان دونه رو که دید گفت واکنش بدنت به واکسن سل بوده که بدو تولد زدن بهت، بعد با آمپور چرکش رو کشیدن الهی بمیرم برات خیلی سختی کشیدی خدا خیر خاله رقیه رو بده که بود دستتتتت مرسی خاله خدا خیرت بده.

النای من این مطالب دردناک رو فقط و فقط به این خاطر مینویسم تا انشالله اگر روزی مادر شدی یادت باشه از این مشگلات برا همه ممکنه پیش بیاد و اینکه بتونی به بهترین شکل باهاشون مواجه بشی.


تاریخ : 27 فروردین 1393 - 11:07 | توسط : مامان فاطمه | بازدید : 2075 | موضوع : وبلاگ | نظر بدهید

ماه مامان فاطمه

سلام دخترکم نفسم خوبی؟ این روزها خیلی خیلی ماه شدی عکسای روزهای اول تولدت رو که میبینم متوجه میشم که چقدر بزرگ و خانوم شدی خیلی خوشحال میشم . عسلکم دو ماه و 7 روزه بودی که برا اولین بار بردمت شوی لباس زنونه کلی بهت خوش گذشت آخه بغل زهرا خانوم همسر آقای عظیمی بودی اونم راه میرفت تو کلی کیف کردی و تو بغلش آقا آقا میگفتی برا خودت اینقد ماه شده بودی که چش خوردی بعدش که اومدیم خونه کلی گریه کردی .النا این روزا باهام حرف میزنی زیاد سر در نمیارم چی میگی ولی صدات لذت بخش منم حرفای مادر و دختریمو بهت میگم بعد که ساااکت میشم تو شروع میکنی به حرف زدن بعضی وقتا هم لب میچینی انگار باهام همدردی میکنی , خلاصه دختر نازم حسابی دل مامان رو برده دوووووست داریم.من وبابا با همه وووووجود.


تاریخ : 27 فروردین 1393 - 10:57 | توسط : مامان فاطمه | بازدید : 2532 | موضوع : وبلاگ | نظر بدهید

نازنین مامان

سلام نازنینم خدارو هزار مرتبه شکر این جمله ای هست که این روزها بارها و بارها از بابا مصطفی میشنوم و دنبال اون من هم تکرار میکنم به خاطر چی؟ معلومه دیگه دخملم برا تو برا بودنت برا سلامتیت برا خوش خلقیت 57 روزگیت گوشاتو سوراخ کردیم یه خورده ناز آوردی ولی اذیت نشدی و اذیت هم نکردی خداروشکر 58 روزگیت با عموها رفتیم نیشابور این دومین سفرت بود یک شب اونجا خوابیدیم و بعد برگشتیم و60 روزه بودی که واکسن 2 ماهگیت رو زدیم خیلی گریه کردی ولی بعد از اون با وجود اینکه تب کردی و بیحال بودی اصلا اذیت نکردی، النای نازم این روزا فهمیدم نه تنها چهره قشنگت به بابایی رفته بلکه مظلومیت و مهربونیت هم به بابا رفته تمام شب هر وقت بیدار شدم چشات باز بود معلوم بود بیحالی ولی اصلا نق نزدی و وقتی بچه های دیگه بوست میکردن یا بهت نگاه میکردن یه لبخند کوچولو میزدی مهربونم دوسسسسسسسست دارم هوارتا.


تاریخ : 18 فروردین 1393 - 23:24 | توسط : مامان فاطمه | بازدید : 2009 | موضوع : وبلاگ | نظر بدهید