النا

النا جان تا این لحظه 10 سال و 2 ماه و 27 روز سن دارد

النا مامانی رو ببخش

نفسم روز دوشنبه که واکسن زدیم و گذشت و من خوشحال که زود تموم شد و بخیر گذشته و تو زیاد اذیت نشدی غافل از اینکه این دخمل و پدر خیلی دل به دل هم دادن و یک طوفان تو راهه دوشنبه عصر که بابایی از سر کار اومد تب شدید داشت طوری که از راه اومد رفت زیر پتو و سوخت تو تب و سوختم من و سوختی تو خیلی سخت بود از یه طرف من نگران بابایی بودم از طرفی تو بهانه بابا رو میگرفتی و صداش رو که میشنیدی لب ور میچیدی سب سخت میگذشت ساعت 2 بود که متوجه گریه غیر معمولی تو شدم تو لباست رو نگاه کردم که مبادا مورچه تو بدنت باشه که یهو دیدم توی بازوت یک دونه چرکی بزرگ زده وحشتناک بود اشگ میریختم که چرا متوجه این دونه نشدم و تو توی این چند روز عذاب کشیدی منو ببخش مامانی....مصطفی هم تو تب میسوخت دلم نیومد بیدارش کنم تا صب گریه کردم اینقد حالم بد شد که نزدیک اذان بالا آوردم تا حالا اینقد فشار رو تحمل نکرده بودم صبح حال بابایی بهتر شده بود یکم دلداریم داد خوابیدیم ساعت 11 بیدار شدیم مامانی طیبه اومد برامون سوپ درست کرده بود نهار خوردیم رفتیم دنبال خاله رقیه بردیمت کلینیک آرین دکتر تشخیص نداد دانه چی هست گفت بریم بیمارستان دکتر شیخ دکتر علوی فوق تخصص عفونی کودکان دونه رو که دید گفت واکنش بدنت به واکسن سل بوده که بدو تولد زدن بهت، بعد با آمپور چرکش رو کشیدن الهی بمیرم برات خیلی سختی کشیدی خدا خیر خاله رقیه رو بده که بود دستتتتت مرسی خاله خدا خیرت بده.

النای من این مطالب دردناک رو فقط و فقط به این خاطر مینویسم تا انشالله اگر روزی مادر شدی یادت باشه از این مشگلات برا همه ممکنه پیش بیاد و اینکه بتونی به بهترین شکل باهاشون مواجه بشی.


تاریخ : 27 فروردین 1393 - 11:07 | توسط : مامان فاطمه | بازدید : 2074 | موضوع : وبلاگ | نظر بدهید



هیچ نظری ثبت نشده است

نظر شما

نام
ایمیل
وب سایت / وبلاگ
پیغام